مرگ یک قهقهه
ته چهره ی «نلسون ماندلایی»با قد و قامتی درشت تر و یقورتر.تیپ و قیافه ای خارج از معمول و مخصوص خودش. ورنی هایش را روی پایش می انداخت،یک شلوار پارچه ای پاچه گشادِ براق به همراه یک تیشرت مشکی آستین کوتاه می پوشید و به مدرسه می آمد. سر کلاس تیکه های بی مزه می پراند و خودش قاه قاه می خندید که لااقل با این خنده ها ذره ای درد ضایعگی اش را تسکین داده باشد.
کله اش شبیه برنج توی پلوپز بود،دور موهایش را با ماشین صفر می تراشید و وسطش را همان طور دست نخورده می گذاشت.
این همکلاسی ما تابستان ها«نمکیه»محل بود. هر بار هم که می گفتم میان این همه کار چرا«نان خشکی؟»
می گفت:« من راه و چاه نان خشکی را خوب یاد گرفته ام مس را به قیمت آهن میخرم و آهن را به نرخ نان خشک.»بعد هم با یکی از آن خنده های روی اعصابش به دوز و کلک هایش افتخار هم می کرد.
تابستان شده بود و فصل کاسبی رفیق ما فرا رسیده بود. هر روز حوالی ساعت یازده صبح صدای زمخت «آهن پاره» «پلاستیک کهنه» «دمپایی پاره»اش به کوچه ما می رسید.
در کوچه ما دختری زندگی می کرد به اسم یاسمن. دختری قد کوتاه با بینی کوچک،چشمانی گیرنده و موهای حنایی رنگ. روی هم رفته زیبا بود از آن دختر های تو دل برو که در یک نگاه می توان عاشقشان شد. ولی خدا روز بد ندهد کافی بود چند کلمه با آن هم صحبت شوی تا حساب کار دستت بیاید. از آن دختر های بد دهن بی آبرو که همه سایه اش را با تیر می زنند.
چند روزی بود خبری از نمکیه محل نبود. به خبر که آمدم دیدم هر روز، صبح تا غروب سر کوچه ما پَلاس است بدون اینکه اثری از چرخ و گاری و بند و بساطش باشد.
سر از کارش که درآوردم فهمیدم... بعله... عاشق یاسمن شده است.هر چه می گفتم این دختر را من می شناسم،به درد تو نمی خورد... بیخیال شو،دست بردار... گوشش بدهکار نبود. یک روز پای تلویزیون نشسته بودم که صدای داد و هواری از توی کوچه بلند شد. کار خودش را کرده بود،یاسمن هم چه خوب داشت حقش را کف دستش می گذاشت.
_توعه بچه گدا چی فکر کردی پیش خودت که عاشق من شدی برو آت و آشغالتو جمع کن کثافت برو عاشق همون آشغالات شو...
دلم برایش سوخت همین طور سرش را پایین انداخته بود و گوش می داد،بغضش را می توانستم حس کنم. شاید پایش را از گلیمش دراز تر کرده بود ولی حقش هم نبود که اینطور جلوی همه بی آبرو شود.
اکنون چند سال است که از آن ماجرا می گذرد ولی هر بار که مسیرش به کوچه ما می افتد همان طور سرافکنده و مغموم سرش را پایین می اندازد و بی اختیار دستی به صورتش می کشد و رد می شود. گویی که هنوز جای سیلی یاسمن روی صورتش درد می کند.