ماچْآقا

وبلاگ علی بهرامی

ماچْآقا

وبلاگ علی بهرامی

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

مرگ یک قهقهه

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ق.ظ | علی بهرامی | ۰ نظر

ته چهره ی «نلسون ماندلایی»با قد و قامتی درشت تر و یقورتر.تیپ و قیافه ای خارج از معمول و مخصوص خودش. ورنی هایش را روی پایش می انداخت،یک شلوار پارچه ای پاچه گشادِ براق به همراه یک تیشرت مشکی آستین کوتاه می پوشید و به مدرسه می آمد. سر کلاس تیکه های بی مزه می پراند و خودش قاه قاه می خندید که لااقل با این خنده ها ذره ای درد ضایعگی اش را تسکین داده باشد.
کله اش شبیه برنج توی پلوپز بود،دور موهایش را با ماشین صفر می تراشید و وسطش را همان طور دست نخورده می گذاشت.
این همکلاسی ما تابستان ها«نمکیه»محل بود. هر بار هم که می گفتم میان این همه کار چرا«نان خشکی؟»
می گفت:« من راه و چاه نان خشکی را خوب یاد گرفته ام مس را به قیمت آهن میخرم و آهن را به نرخ نان خشک.»بعد هم با یکی از آن خنده های روی اعصابش به دوز و کلک هایش افتخار هم می کرد.
تابستان شده بود و فصل کاسبی رفیق ما فرا رسیده بود. هر روز حوالی ساعت یازده صبح صدای زمخت «آهن پاره» «پلاستیک کهنه» «دمپایی پاره»اش به کوچه ما می رسید.
در کوچه ما دختری زندگی می کرد به اسم یاسمن. دختری قد کوتاه با بینی کوچک،چشمانی گیرنده و موهای حنایی رنگ. روی هم رفته زیبا بود از آن دختر های تو دل برو که در یک نگاه می توان عاشقشان شد. ولی خدا روز بد ندهد کافی بود چند کلمه با آن هم صحبت شوی تا حساب کار دستت بیاید. از آن دختر های بد دهن بی آبرو که همه سایه اش را با تیر می زنند.
چند روزی بود خبری از نمکیه محل نبود. به خبر که آمدم دیدم هر روز، صبح تا غروب سر کوچه ما پَلاس است بدون اینکه اثری از چرخ و گاری و بند و بساطش باشد.
سر از کارش که درآوردم فهمیدم... بعله... عاشق یاسمن شده است.هر چه می گفتم این دختر را من می شناسم،به درد تو نمی خورد... بیخیال شو،دست بردار... گوشش بدهکار نبود. یک روز پای تلویزیون نشسته بودم که صدای داد و هواری از توی کوچه بلند شد. کار خودش را کرده بود،یاسمن هم چه خوب داشت حقش را کف دستش می گذاشت.
_توعه بچه گدا چی فکر کردی پیش خودت که عاشق من شدی برو آت و آشغالتو جمع کن کثافت برو عاشق همون آشغالات شو...
دلم برایش سوخت همین طور سرش را پایین انداخته بود و گوش می داد،بغضش را می توانستم حس کنم. شاید پایش را از گلیمش دراز تر کرده بود ولی حقش هم نبود که اینطور جلوی همه بی آبرو شود.
اکنون چند سال است که از آن ماجرا می گذرد ولی هر بار که مسیرش به کوچه ما می افتد همان طور سرافکنده و مغموم سرش را پایین می اندازد و بی اختیار دستی به صورتش می کشد و رد می شود. گویی که هنوز جای سیلی یاسمن روی صورتش درد می کند.

مردها با چشم عاشق میشوند؟ ۲

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۹ ق.ظ | علی بهرامی | ۰ نظر

«مردها با چشم عاشق می شوند؟»
دومین دختری که عاشقش شدم دختری بود که بیشتر از همه می دیدمش. هر روز صبح موقع مدرسه رفتن با هم،هم مسیر می شدیم. تا اتوبوس می رسید چند دقیقه ای وقت داشتم که تماشایش کنم. توی ایستگاه روی صندلی می نشست و فقط گاهی که متوجه نگاه من می شد زیر چشمی نظری به من می انداخت. هیچ چیزش شبیه دختر همسایه نبود ولی شیفته اش شده بودم. موهای صاف با ابروهای دست نخورده،پوستی سبزه با چشمانی عسلی و صورتی گرد با لپ هایی چال انداخته...
گمان می کردم که این هم مسیر شدنمان حکمت و قسمت الهی است و باید کاری کنم. اما مثل دفعه قبل بی گدار به آب نزدم،از رفقا یاد گرفته بودم که نمی شود سراغ هر دختری رفت درس«آمار دادن»و «احتمال گرفتن» را از بَر بودم.
یک روز کرایه اش را حساب کردم و چشمکی روانه اش،،وای که چه خنده ای کرد. با خنده اش دلم لرزید انگار عشق واقعی این بود نه دختر همسایه. همه چیز خوب پیش رفت،حسابی با هم دوست شدیم،با هم می رفتیم و می آمدیم،یک دختر خوش صحبت و خوش خنده...
تا اینکه وجدانم که در روانشناسی به آن«منِ برتر»می گویند فعال شد. عذاب وجدان گرفته بودم که این کارها گناه است و صلاح نیست. خلاصه خودم تمامش کردم و به قولی کات کردیم.
مدتی گذشت و با دیدن فیلم های عاشقانه دلم می خواست که من هم عاشق شوم. تصمیم گرفتم عشق واقعی ام را پیدا کنم ولی توی خیابان که می رفتم عاشق همه می شدم... حالا همه ی همه ام که نه... ولی چرا... نمی توانم دروغ بگویم عاشق همه...
یک مدتی کلا بیخیال عشق و عاشقی شده بودم تا یک روز که با دوستم بیرون رفته بودم،گیر سِپیچ داد که بیا یک حرکتی بزن،اینقدر بی بخار نباش و این حرف ها... خلاصه من هم برای اینکه رویش را کم کنم گفتم صبر کن یک بخاری نشانت دهم که حذ کنی. رفتم به دختری که از لباس فروشی بیرون آمد گفتم:«خانومی پیرهن قرمز پوشیدم که با رنگ لبات سِت کنم ها.»
انگار تا حالا این تیکه را نشنیده بود خیلی خوشش آمد. همان شب اول زنگ زد گفت:«من بچه به دنیا نمی آورم ها! هیکلم بهم میریزد.»همان جا عشق را بوسیدم و در افق محو شدم. این داستان ها ادامه داشت تا...
همه ی این ها را گفتم که بگویم عشق چیزی نیست که دنبالش گشت باید خودش اتفاق بیفتد. و اگر «مردها با چشم عاشق می شدند»هر مردی ده ها بار عاشق می شد. به نظر من برای هر مردی چشمانی آفریده شده که فقط عاشق آنها می شود. پس «مردها که نه با چشم بلکه عاشق چشم ها می شوند...»

مردها چگونه عاشق می شوند؟

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۹ ق.ظ | علی بهرامی | ۰ نظر

داشتم فکر میکردم که اگر از من بپرسند«تا به حال عاشق شده ای؟»چه جوابی باید بدهم. و از آن جایی که به قول خانم ها«ما مردها همه مثل هم ایم»پس روند عاشق شدنمان هم مثل هم است ولی اما چگونه؟
یادم می آید من هم شبیه نود درصد پسرها،از اولین دختری که خوشم آمد دختر همسایه بود. داخل پرانتز این را هم بگویم که آن ده درصد هم دختر همسایه نداشته اند وگرنه عاشقش می شدند. 
لابد می پرسید پس دخترهای فامیل چه می شوند؟
باید بگویم که نه تنها ما مردها،بلکه تمام آدم ها از چیزهای نو و اتفاق های جدید خوششان می آید. دختر های فامیل آنقدر برایمان تکرار شده اند که نمی توانم نامش را عشق بگذارم. صد البته که در همه چیز استثنا وجود دارد. برای این دسته از دخترها همان«داداشی»بمانیم کلاهمان را هوا می اندازیم.
خلاصه داشتم می گفتم چهارده پانزده سالم بیشتر نبود که برای شروع،در دسترس ترین دختر را انتخاب کردم. یک سال از من کوچکتر بود ولی مثل همه ی دخترها به یکباره قد کشیده بود و تازه داشتم هم قدش می شدم. آنقدر لاغر بود که چیزی از نشانه های بلوغ در بدنش نمایان نبود ولی چهره ی استخوانی اش را دوست داشتم. با آن موهای وِزوِزی اش که از زیر مقنعه تاب میخوردند توی صورتش.
هر روز بعد از ظهر منتظر می ماندم تا از مدرسه برگردد،هر روز هم عزمم را جزم میکردم که بگویم دوستش دارم. ولی وقتی می دیدمش دست و پایم را گم می کردم و حتی به زحمت نگاهش می کردم. یک روز با خودم عهد بستم که امروز حتما باید بگویم. تا برگشت،کلی رویا بافتم که می گویم و از این به بعد از پنجره خانه هایمان که رو به هم باز می شوند یواشکی عشق بازی می کنیم. می گویم و از این به بعد پاتوقمان می شود پارک سر کوچه و همه ی بچه محل ها انگشت به دهان می مانند که عجب دختری تور کرده ام. می گویم و... خدای من آمد... مثل همیشه هول شدم ولی اینبار گفتم. گفتم ولی نه شوکه شد نه خجالت کشید،فقط یک لبخند کم جان تحویلم داد و رفت سمت خانه. ولی نه خانه خودشان که خانه ما. خیلی شیک و مجلسی همه چیز را گذاشت کف دست مادرم. از اینکه تا ساعت ها پای برگشتن به خانه را نداشتم و حرکت هایی که مادرم پس از برگشتن رویم پیاده کرد،که بگذرم تصمیم گرفتم از همه ی دختر ها متنفر شوم. ولی نه... این تازه شروع ماجرا بود...
دومین دختری که عاشقش شدم دختری بود که...

چه به سر پیامبری آمده که خودش عاشقانه بت ها را میپرستد؟

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۱ ق.ظ | علی بهرامی | ۰ نظر

هر شب زیر لب زمزمه می کنم:
نگاهش با همه ی نگاه ها فرق داشت. برق داشت،می درخشید. آفتاب نبود که چشم را بزند. مهتاب بود،قرص قمر. نور فانوس بود برای رهگذری بی پناه،در دل تاریکی شب. لبخندش نسیمِ صبح بود،گوارا. گونه اش سیب بود،سرخ. لبش شراب بود،دلچسب. مویش سایه بود مقابل هُرم گرما.و امان از آغوشش که دریا بود.
فرشته نبود. آدم بود و مسجود،ستودنی. خدا نبود و عاشق بنده اش.بت بود.سنگ،ساکت. که برایش مهم نیست بنده اش کیست.
به اینجا که می رسم قرص خوابم را بالا می اندازم. پتو را تا خرخره رویم می کشم و به این فکر می کنم که چه به سر پیامبری آمده که خودش عاشقانه بت ها را می پرستد...

 

بارون

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۹ ق.ظ | علی بهرامی | ۰ نظر

وسط خیابون بهار،زیر شُرِ بارون،زیر نور چراغ برقای وسط بلوار،دست هات رو باز کرده بودی و بارون رو بغل می کردی. کلاه بارونیِ سورمه ایت رو روی شال قرمزت انداخته بودی،به پهنای صورت می خندیدی و رو به من می گفتی:« آدم عاشق که از بارون نمی ترسه.ول کن اون چتر رو،دیوونگی کن.»
دیوونت شدیم.خودمون بارون شدیم و میباریم و یه خوش صدایی داره تو گوشمون میخونه:
«مثل ابر بهار میبارم،حال و روزم شبیه پاییزه،اونی که با تو بوده میفهمه،بی تو بودن چقدر غم انگیزه»

 

اجباری

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۱ ق.ظ | علی بهرامی | ۰ نظر

این روزا یه سوال،بد جوری تو مغزم لول میخوره. اینکه،سربازی چی داره که باعث «مرد شدن» ما میشه؟
یه جایی نوشته بود «ناف» قدیمی ترین زخم انسانِ. زخم زاده شدن. زخمی که جاش تا ابد رو تنت میمونه. که یادت نره با درد به دنیا اومدی و برای تحمل درد. ببین نمی خوام ادای فیلسوفارو دربیارم ها.یا اینکه تِزِ روشنفکری بردارم.فقط حرفم اینه که باید به عناصر هستی سازِ آب و باد و خاک و آتیش،عنصر دردم اضافه میکردن.که ما،دختر و پسر،«مرد» به دنیا میایم.مردای فداکاری که دیگه هیچ آرزویی واسشون نمونده...

 

سرو خوش قامت تراشیده

پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۶ ق.ظ | علی بهرامی | ۰ نظر

پاتوقمون آلاچیق های ته دانشگاه بود. رو به روم نشسته بود و زل زده بود تو چشم هام. ساکت،بی حرکت.فقط نگاه می کرد. مثل پیرزنی تنها وسط خانه سالمندان.که روی صندلی لم داده،نگاهش رو صفحه تلویزیون ِ،ولی خودش یه جایی دیگه ست.تو هپروت. تو عالم خودش. چشم هاش می درخشید. برق داشت. برقش من رو هم گرفته بود و برده بود به اون روزی که شرط گذاشت هر کسی دیرتر از سرازیری جلوی دانشگاه پایین بره باید به اون یکی سواری بده. همیشه شرط هاش رو طوری می بست که مجبور باشم ببازم.آخه باختن بهش هم قشنگ بود. روی دوشم سوار شد و تو گوشم زمزمه کرد:« سرو خوش قامت تراشیده...شاخه هایت کجاست پَر بزنم»
گفتم:«خَرِت،خرکیف بشه،رَم میکنه ها؟» بعد شروع کردم به دوییدن.من می دوییدم و اون می خندید.بلند،طوری که همه دنیا بشنوه.از توی جاده زدم تو دل باغ های پایین دانشگاه و رو برگا دراز کشیدیم. همچنان داشت می خندید. منم همچنان خرکیف بودم از بودنش،از داشتنش.
بهش گفتم:«هنرمند محبوبت ترلان پروانس؟»
گفت:«واسه چی؟»
گفتم:«آخه خر سواری زیاد دوست داری»
اینقدر خندیده بود که اشک از چشم هاش جاری شده بود.

اشک از چشم هاش جاری شده بود. دیگه نگاهم نمی کرد. سرش رو پایین انداخته بود. می خواست چیزی بگه ولی حرفش رو قورت می داد.نفس عمیقی کشید و بریده بریده گفت:«دوسس...تت دارم.ولی دیگه نمی تونم باهات باشم.نپرس چرا؟فقط برو...»

بگو میخوای منو

پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۴ ق.ظ | علی بهرامی | ۰ نظر

از صبح تا حالا چند باری مرده ام. منظورم مردن جسم و کالبد نیست. که یک آن قلبم از زدن و تپیدن خسته شود. یا که ریه هام پر شود از کووید و کرونا یا هر کوفت و زهرمار دیگری. که نفسم بالا نیاید و دراز به دراز بیفتم. نه. مرگ جسم خیلیم بد نیست. رهایی است. پرواز است از این دنیای تشنه به خون و غرق در سیاهی. منظورم مردن دل است. مردن روح و این چیزهایی که نمی بینیم ولی حس می کنیم. این چیزهایی که رگ و پی و عصب ندارند،ولی درد دارند. درد می گیرند و جان به لب می آورند تا جایی که آدمی هزاران بار آرزوی مرگ می کند.

توی دانشگاه همیشه صندلی آخر می نشستم. که مشرف باشم به کلاس که هر جایی نشست بتوانم ببینمش. تا کلاس تمام می شد چند باری برمیگشت،نگاهم می کرد و گریزی میزد به چرت هام و حرف های کسل کننده استاد که حکم لالایی داشت. با دیدنش چیزی توی دلم قیلی ویلی می رفت. به هوش می آمدم و چشمکی روانه اش می کردم. سرخ و سفید می شد و می خندید و عشق توی چشم هاش برق می زد. استاد چشم غره می رفت که سر کلاس جای این کارها نیست و بچه ها زیر لب می خندیدند و توی گوش هم پچ می زدند.
و حالا شده ام «نوید» توی فیلم «عصبانی نیستم».و تو «ستاره» سهیل شده ای ناپیدا و دست نیافتنی. مثل همیشه از دانشگاه می رسانمت تا در خانه تان. پدرت دارد با اخم از پنجره طبقه بالا نگاهمان می کند.می گویی:«بگو میخوای منو،دوستم داری،دیوونمی،داد بزن» داد میزنم که من از بی پولی،بیکاری،ترس از نداشتنت عصبانی نیستم. من هر روز می میرم. و دوباره خون آغشته به عشقت توی رگ هام به جریان می افتد که زندگی کن. نترس. خدا هست. درست میشه.

تو را میخواهم به هر قیمتی...

پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۳ ق.ظ | علی بهرامی | ۰ نظر


چشم هات کاسه خون بود،سرخ. اشکی برای جاری شدن در بساط نداشت. دوروبَرت پر بود از شیشه خرده های آینه ای که دروغ بلد نبود. طبق عادت،دست می بردی موهات را زیر روسری پنهان کنی،ولی مویی در کار نبود. آنقدراهم بد نشده بودی،با چشم های بیرون آمده از زیر سلطه ابرویت،همان طور عاشقانه زل زده بودی به من و دهانت پر بود از بد و بیراه،فحش و ناسزا. که دست بردار از سرم،رهایم کن بگذار به درد خودم بمیرم،برو.
رفتم. در را بستم،روی شیشه «ها» کردم و برایت نوشتم «دوستت دارم»
عصبانی بودی از خدا،من،زندگی،همه و همه گِله داشتی.بغضت داشت خفه ات می کرد ولی ذوق کردی،لبخند کم جانی روی لبت نشست که برایم کافی بود.
چند دقیقه بعد صدای شیون همه ی بیمارستان را برداشت. بغضت را با تکه شیشه ای ترکانده بودی و خون گلویت همه ی اتاق را برداشته بود...
∆∆∆
رفتم و حالا،لبه ی پشت بام روبه‌رویم ایستاده ای،کلاه گیست را آنقدر خوب چسبانده ای که با آن منیژه سابق مو نمی زنی. نگاهت میکنم،خنده ام می گیرد. تقارن ابروهات را آنقدر بد مداد کشیده ای که نمی توانم جلوی خودم را بگیرم قهقهه می زنم. نگاهم می کنی تو هم میخندی،دیگر عصبانی نیستی،درد داری ولی به روی خودت نمی آوری. نگاهی به پایین می اندازی مطمئن می شوی آنقدری بلند هست که جفتمان را نفله کند. میان غوغا و هیاهوی جمعیتی که قصد دارند منصرفمان کنند در آغوشم می کشی و پایین می پریم...
∆∆∆
رفتم و حالا،روی مزارت نشسته ام. دو روز بعد از آنکه از بیمارستان مرخص شدی از خر شیطان پایین آمدی و قبول کردی که زنم باشی. خانه مان را به سلیقه تو چیدیم. درد هایت را کنار گذاشتی،غذا پختی،چای دم کردی،هر آنچه عشق در چنته داشتی برای زندگی مان مایه گزاشتی.
خودت را به غش زدی،افتادی. جانم داشت به لبم می آمد بغلت کردم،صدایت زدم،چشمانت را باز کردی و بلند بلند خندیدی. دوباره چشم بستی و بغلم کردی. چشم بستی و دیگر باز نکردی. وقتی از بغلم جدایت کردم صورتی لبانت را خون بود که سرخاب زده بود...
پ.ن:سه حالت مختلف از یک ماجرا

 

خواستگاری

جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۱۱ ب.ظ | علی بهرامی | ۰ نظر

پشت فرمان نشسته ام.دنده را از دو بالاتر نمی برم و کیلومتر،نهایت زورش را که بزند به چهل می رسد.برای رسیدن عجله ای ندارم. بی ذوق،بی هدف. از توی آینه به مامان شریفه می نگرم. می خندد. خوشحال است که بالاخره دارد تک پسرش را داماد می کند.چهارچشمی مواظب گل هایی است که خودش خریده و با سُقلمه ای حاج بابا را از ناخنک زدن به شیرینی ها منصرف می کند.
بالاخره می رسیم. زنگ می زنم. از توی آیفون خانمی با صدای جا افتاده می پرسد «کیه؟» ساکت می مانم. مامان شریفه می گوید: «ماییم؛شاهزاده با اسب سفید اومده»
روی مبل نشسته ام. مات،مبهوت. خواستگارِ دختری شده ام که نمی شناسمش.به دور و برم نگاهی می اندازم،همه دکتر شده اند و برای یک عمر زندگی ام نسخه می پیچند. دختری با چادر سفید رنگ توی آشپزخانه ایستاده و زیرچشمی،مرا می پاید. صدایش می زنند. چای می آورد. تعارف که می کند می گویم: «میل ندارم» مامان شریفه چشم غُره می رود. خنده سردی می کند و می گوید:«این چایی فرق داره باید بخوری»
نوبت به حرف زدنمان می رسد. توی اتاق،روی تخت کنار هم می نشینیم. نگاهش می کنم. سرش پایین است. سرخ شده و خجالت می کشد. شبیه ماه چهره. شبیه آن روز که جلوی گاری پیرمرد لبو فروش،گونه اش را بوسیدم. نگاهم می کند. لبخند می زند. سکوت می شکند و می گوید: «شما چایی دوست ندارین؟» جواب می دهم: «میتونی با مردی که همه ی وجودش رو توی آغوش کسی جا گذاشته،ازدواج کنی؟»