وسط خیابون بهار،زیر شُرِ بارون،زیر نور چراغ برقای وسط بلوار،دست هات رو باز کرده بودی و بارون رو بغل می کردی. کلاه بارونیِ سورمه ایت رو روی شال قرمزت انداخته بودی،به پهنای صورت می خندیدی و رو به من می گفتی:« آدم عاشق که از بارون نمی ترسه.ول کن اون چتر رو،دیوونگی کن.»
دیوونت شدیم.خودمون بارون شدیم و میباریم و یه خوش صدایی داره تو گوشمون میخونه:
«مثل ابر بهار میبارم،حال و روزم شبیه پاییزه،اونی که با تو بوده میفهمه،بی تو بودن چقدر غم انگیزه»
- ۹۹/۰۹/۲۱