پشت فرمان نشسته ام.دنده را از دو بالاتر نمی برم و کیلومتر،نهایت زورش را که بزند به چهل می رسد.برای رسیدن عجله ای ندارم. بی ذوق،بی هدف. از توی آینه به مامان شریفه می نگرم. می خندد. خوشحال است که بالاخره دارد تک پسرش را داماد می کند.چهارچشمی مواظب گل هایی است که خودش خریده و با سُقلمه ای حاج بابا را از ناخنک زدن به شیرینی ها منصرف می کند.
بالاخره می رسیم. زنگ می زنم. از توی آیفون خانمی با صدای جا افتاده می پرسد «کیه؟» ساکت می مانم. مامان شریفه می گوید: «ماییم؛شاهزاده با اسب سفید اومده»
روی مبل نشسته ام. مات،مبهوت. خواستگارِ دختری شده ام که نمی شناسمش.به دور و برم نگاهی می اندازم،همه دکتر شده اند و برای یک عمر زندگی ام نسخه می پیچند. دختری با چادر سفید رنگ توی آشپزخانه ایستاده و زیرچشمی،مرا می پاید. صدایش می زنند. چای می آورد. تعارف که می کند می گویم: «میل ندارم» مامان شریفه چشم غُره می رود. خنده سردی می کند و می گوید:«این چایی فرق داره باید بخوری»
نوبت به حرف زدنمان می رسد. توی اتاق،روی تخت کنار هم می نشینیم. نگاهش می کنم. سرش پایین است. سرخ شده و خجالت می کشد. شبیه ماه چهره. شبیه آن روز که جلوی گاری پیرمرد لبو فروش،گونه اش را بوسیدم. نگاهم می کند. لبخند می زند. سکوت می شکند و می گوید: «شما چایی دوست ندارین؟» جواب می دهم: «میتونی با مردی که همه ی وجودش رو توی آغوش کسی جا گذاشته،ازدواج کنی؟»
- ۹۹/۰۹/۰۷