ماچْآقا

وبلاگ علی بهرامی

ماچْآقا

وبلاگ علی بهرامی

چه به سر پیامبری آمده که خودش عاشقانه بت ها را میپرستد؟

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۱ ق.ظ | علی بهرامی | ۰ نظر

هر شب زیر لب زمزمه می کنم:
نگاهش با همه ی نگاه ها فرق داشت. برق داشت،می درخشید. آفتاب نبود که چشم را بزند. مهتاب بود،قرص قمر. نور فانوس بود برای رهگذری بی پناه،در دل تاریکی شب. لبخندش نسیمِ صبح بود،گوارا. گونه اش سیب بود،سرخ. لبش شراب بود،دلچسب. مویش سایه بود مقابل هُرم گرما.و امان از آغوشش که دریا بود.
فرشته نبود. آدم بود و مسجود،ستودنی. خدا نبود و عاشق بنده اش.بت بود.سنگ،ساکت. که برایش مهم نیست بنده اش کیست.
به اینجا که می رسم قرص خوابم را بالا می اندازم. پتو را تا خرخره رویم می کشم و به این فکر می کنم که چه به سر پیامبری آمده که خودش عاشقانه بت ها را می پرستد...

 

  • علی بهرامی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی