ماچْآقا

وبلاگ علی بهرامی

ماچْآقا

وبلاگ علی بهرامی

سرو خوش قامت تراشیده

پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۶ ق.ظ | علی بهرامی | ۰ نظر

پاتوقمون آلاچیق های ته دانشگاه بود. رو به روم نشسته بود و زل زده بود تو چشم هام. ساکت،بی حرکت.فقط نگاه می کرد. مثل پیرزنی تنها وسط خانه سالمندان.که روی صندلی لم داده،نگاهش رو صفحه تلویزیون ِ،ولی خودش یه جایی دیگه ست.تو هپروت. تو عالم خودش. چشم هاش می درخشید. برق داشت. برقش من رو هم گرفته بود و برده بود به اون روزی که شرط گذاشت هر کسی دیرتر از سرازیری جلوی دانشگاه پایین بره باید به اون یکی سواری بده. همیشه شرط هاش رو طوری می بست که مجبور باشم ببازم.آخه باختن بهش هم قشنگ بود. روی دوشم سوار شد و تو گوشم زمزمه کرد:« سرو خوش قامت تراشیده...شاخه هایت کجاست پَر بزنم»
گفتم:«خَرِت،خرکیف بشه،رَم میکنه ها؟» بعد شروع کردم به دوییدن.من می دوییدم و اون می خندید.بلند،طوری که همه دنیا بشنوه.از توی جاده زدم تو دل باغ های پایین دانشگاه و رو برگا دراز کشیدیم. همچنان داشت می خندید. منم همچنان خرکیف بودم از بودنش،از داشتنش.
بهش گفتم:«هنرمند محبوبت ترلان پروانس؟»
گفت:«واسه چی؟»
گفتم:«آخه خر سواری زیاد دوست داری»
اینقدر خندیده بود که اشک از چشم هاش جاری شده بود.

اشک از چشم هاش جاری شده بود. دیگه نگاهم نمی کرد. سرش رو پایین انداخته بود. می خواست چیزی بگه ولی حرفش رو قورت می داد.نفس عمیقی کشید و بریده بریده گفت:«دوسس...تت دارم.ولی دیگه نمی تونم باهات باشم.نپرس چرا؟فقط برو...»

  • علی بهرامی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی